دنبال رد پای آسمان میگشتم.گشتم...بسیار گشتم.با پاهای برهنه دنبال ستاره دنباله داری که در آسمان قلبم درخشید و ناپدید گشت میگشتم...
فانوس در دست داشتم.هرکه مرا میدید لبخند تلخی به لب می آورد و زیر لب چیزی میگفت.فقط کودکی به حالم گریست.گفت به گمانم حالت به مجنون میماند.از تا به کی لیلی دنبال مجنون گشته آن هم با فانوس...
حرفهایش تلخ بود ولی واقعیت داشت...از من نشانی خواست.فقط گفتم ستاره دنباله دار... خنده وحشتناکی سر کشید گفت با نور این فانوس کم سو به دنبال آن ستاره ی پر نوری؟مرا به تمسخر گرفته ای؟
داشت میرفت...گفتم بایست...رفت...کمی جلو تر ایستاد...از شدت نور چشمانش را بست...
آری سینه ام را شکافته بودم...ستاره دنباله دار در وجود خودم بود...
او نمیدانست که من خود را گم کرده ام...
با تلنگر او به خود آمدم.آری به دنبال چه بودم؟وقتی در وجود خود آن را داشتم...