یادت می اید ان روز
خلوت باغچه مان
زیر ان بوته که خورشید ندیدست هنوز
تو به من میگفتی
من همه غرق سکوت
من همه غرق نگاه
قاصدک بی خبر از راه رسید
تو نگاهم کردی
غنچه ای کوچک در کنج دل من ترکید
من ندانستم چیست...
ز جا برخاستم
خواستم از تو ببرسم که چیست؟
تو به من گفتی هیس
ترس در خلوتگه کوچکمان جایز نیست
ارام نشستم و ندانستم هیچ...
که شب از راه رسید
فانوس گرفتی
و من اهسته به دنبال تو حرکت کردم
سرد بود هوا
دل من میلرزید
دست هایت به من ارامش و گرمی بخشید
ان شب تا دم کلبه احساس کنارم ماندی
ومن اینگونه به چشمان تو عادت کردم
رفتی اما ...
کاش میدانستی
کاش می دانستی
به هوای تو به این کوی عزیمت کردم....
ارسالی از باران